فرياد در سكوت زمان پا گرفته بود
آواری از عطش همه جا را گرفته بود
طوفان كه بود تشنۀ فانوس های دشت
درشاخ وبرگ خاطره ها جا گرفته بود
شب می رسيد و علقمه می سوخت درتبش
بردوش نيزه ای دل دريا گرفته بود
سر برصليب نيزه چه خوش جلوه می نمود
تنها به نيزه حس مسيحا گرفته بود
درخواب سرخ قافله ازسمت شرق مهر
خورشيد می وزيد و سراپا گرفته بود
در سطرسطر قصۀ صحرای شب زده
تعبير درد و فاجعه معنا گرفته بود
تنها نبود دردل صحرایتشنه لب
صد داغ ياس دامن او را گرفته بود
می خواست تا ببارد و آتش به پا كند
اشكی كه در دو ديدۀ من پا گرفته بود
غريبی در عبور از سرزمين آرزو مانده ست
زمان در شرح دردش خط به خط و موبه مو مانده ست
نگاهش در مرور روزهايی ناگزير ازغم
غريب و سرد آشفته به نيزه روبرو مانده ست
دلش می ريخت ازآينده ای سرشار نامعلوم
تنش می رفت اما دل كدامين سمت وسو مانده ست
ورق می زد زمان را در دلش فريادها باقی ست
چگونه قافله آواره و بی هایوهو مانده ست
دلیخون گشت درپايان آبی های شيرينش
و دريا در بلندای نگاه سرخ او مانده ست
به دستی مشك آبی وبه دستی آبرويش بود
تمام آب جاری گشت اما آبروماندهست
درآن دم سينه ها لبريز پرسش های مبهم بود
و دستانی كه درواكردن بغض گلو مانده ست
منم درانتظار روشن فردای شورانگيز
وروزی كه نجيبی می كشد برچشم و رومان دست
غوغاي روزگار امانم بريده است
اين زخم و زخمه وجودم خليدهست
پستي گرفته است تمام فرازها
گرگ زمان گلوي زمان را بريده است
خاكم به سر كه گوهر وجدان شكسته اند
گيتي چنين اهانت وتندي نديده است
فرزندكيست ناخلف شوم پرده در
كاينسان به كينه پنجه عنقا كشيده است
يا كيفر كدام خطايي است ازبشر
كان كوه پر شكوه به ناحق خميده است
يغماگران عمر چه بيداد مي كنند
گويي كه فصل سرد زمستان رسيده است
وآن خانه ها كه پرشده از تيره دودها
فرجام غافلي است كه از خود بريده است
هان اي هزارها به هزاران سخن سلام
اين فصل را دوباره بخوان نو رسيده است
پائيز بود و فصل خزان بود و شام بود
فصل سكوت بود و شبی ناتمام بود
هركس پی ستارهی بختینشسته بود
گويی شب شكوه خواص و عوام بود
آهنگ برگريز خزان، رقص يك نسيم
تصوير دلبرانهای از يك پيام بود
وقتی طلوع كرد بهاران يك نگاه
پائيز، زرد گونه و مخمور و خام بود
وقتی تو آمدی شب هجران غروب كرد
شب ها لبالب ازمی وشرب مدام بود
عطر وجود تو همه جا را گرفته بود
گلخنده های لطف تو عين سلام بود
شيرينی كلام تو چون خسروانه شد
فهميدم اين شراب غزل مستدام بود
اقليم معرفت زتو رونق گرفته است
اين پهنه بی وجود تو چون خشت خام بود
می خواستم بگويمت ای باغبان حسن
چون می توان بسان تو بیكبرو نام بود
يا آن كه مثل تو به گلستان راه شب
چون می توان بهاری و ماه تمام بود؟
يادم نمی رود كه به لبخند و عشوه ای
گفتی كه عشق منطق خيرالانام بود
سحر سحرگه است كه اين سان شكفته ام
اين راز بی نهايت، جان كلام بود
باور نكني شوق بهاري شدنم را
دور حرم عشق مداري شدنم را
چون بركه خاموش نشستي و نديدي
چرخيدن و رقصيدن و جاري شدنم را
عيساي شب شاعري ام كاش بخواني
اينك غزل شام حواري شدنم را
اي كاش قفس حس تو را داشت گل من
تا حض ببرد طعم قناري شدنم را
اي كاش قلم دست بگيري بنويسي
اين علت از تو متواري شدنم را
بگذار هوا پر بشود از جريانت
ديوانه كند آينه را هرم دهانت
اروند، به تصوير كشد موج تنت را
الوند بلرزد زصدای ضربانت
ای برف تنت معنی غوغای زمستان!
سوز غزل پارسی از لحن بيانت
گل، پيش ظريف تن تو خانه نشين است
جان همۀ باغچهها بسته به جانت
تا اينكه رسد بر لب شيرين و ظريفت
لرزان شده آهنگ تن استكانت
تو شيفتۀ روز و شب تلخ و سياهم
من عاشق طعم عسل تلخ زبانت
بايد بپذيرم كه تو بی نام و نشانی
هر چند كه در هر غزلی هست نشانت
دل سپرده ام به تو ای تبسم غريب
ای وجود آشنا، بين مردم غريب
وادی نگاه من گرچه قحطی من است
بوده ای برای من بوی گندم غريب
بر زمين قلب من آيههای لطف توست
میتراود از دلم فصل پنجم غريب
گريه میبرد مرا تا حريم وهم شب
ای هلال مات وگنگ، ای تبسم غريب
همين كه در شب درياچه ماه میافتد
هزار چشمه به سويش به راه میافتد
ز دل فريبی ماه نشسته در آب است
اگر پلنگی از اين پرتگاه میافتد
چه ماجرای عجيبی است ناگزير شدن
به جبر جاذبه سيب گناه میافتد
به دام وسوسه خو كن، فرارممكن نيست
كه هرچه دل بگريزد نگاه میافتد
تنرس كودك زيبا نجات میيابی
شبی طناب زليخا به چاه میافتد
نفوذ عشق تو درمن عجيب شبيه شده ست
به آتشی كه در انبار كاه میافتد
تمام میشود امشب و شمع میسوزد
و عشق از سر پروانه ؛آه میافتد
بگذار از چشم تو و دنيا بيفتم
چون اتفاقی ساده با فردا بيفتم
سر می كشم آنقدر ازچشم تو حسرت
تا در نگاه ناگهانت جا بيفتم
ازمن مخواه اين روزهای ناگزيری
پيش تو باشم گوشه ای تنها بيفتم
تو وسوسه انگيز مثل سيب حوا
من تلخ می نوشم كه از بالا بيفتم
بگذار تا شيرين ترين من تو باشی
مگذار با اين شوكران از پا بيفتم
ديگر ای عشق برای من و تو راهی نيست
غير اين كوچه بن بست، گذرگاهی نيست
چشم بيهوده به اين پنجره ها دوخته ام
حيف از اين پنجره هايی كه درآن ماهی نيست
گرچه سخت است، ولی رسم جهان اينگونه ست
آنچه را داشتی آن لحظه كه می خواهی نيست
قدر يك لحظه تماشای توكافی است كه گاه
دفتری ترجمة لحظة كوتاهی نيست
دل به دريا بزن و منتظر بخت مباش
بخت گاهی به مراد است، ولی گاهی نيست
برنخيزم من از اين خلوت درويشي خويش
لذت و شوق گدايي تو در شاهی نيست